از هیاهوی دنیای مدرن خسته بود ....
ایستاد و شروع کرد به ساخت خانه ای جدید تا شاید از همهمه ی روزمره نجات یابد ....
یکی یکی آجرهای بتونی را در اطرافش روی هم قرار داد ، تا آخرین آجر ....
ناگهان همه جا تاریک شد !
عجب اشتباهی !
آن قدر در افکار زائدش غرق بود که فراموش کرد فضایی برای پنجره خالی بگذارد ....
اوضاع بدتر شد !
او خلوتی می خواست تا در آن به آرامی بیندیشد و به یقین برسد ، غافل از این که قطع روایت پاییز ......
ما را در سایت روایت پاییز ... دنبال می کنید
برچسب : روایت,دیگری,بزرگ, نویسنده : 6supernova بازدید : 105 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 9:39